گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ولتر
فصل بیستم
VIII - دیدرو


در ورای این اندیشه های آشفتة بسیار، به مردی برمی خوریم که فضایل فراوان داشت و تقریباً همة نقصهای آدمی، که یکی پس از دیگری درطی زندگی او خود را نشان دادند، در وی گرد آمده بودند. هنگامی که میشل وانلو تک چهرة وی را کشید، دیدرو بدو اعتراض کرد و گفت که نقاش تنها یکی از ابعاد زودگذر، و تنها نمود یکی از حالات وی را دیده، و در تابلو خود نمایان ساخته است.
چهره ام، همراه حالات درونیم، روزی صدبار دگرگون می شد. آرام، غمزده، مهربان، تندخو، پرشور، و آرزومند بودم. آثار نمایان حالات گوناگون و متغیر من چندان بسرعت بر چهره ام ظاهر می شدند که چشم نقاش هر لحظه مرا به شکل تازه ای می دید؛ و هرگز هیچ یک از این حالتها را بدوستی ندیده بود.
اما رفته رفته، این چهره های چندگانه دریک قالب یگانه به هم آمیختند و چهرة چیندار خالی از لطافتی پدید آوردند که اکنون بر تابلو گروز نقش بسته است: چهره ای به افسردگی چهرة قیصر، که خستگی برخورد با لشکر اندیشه ها ودشمنان و تلاش شبانه روزی برای ریختن این اندیشه ها در قالب عبارات شیوا و استوار برآن نمایان شده اند. چهره ای است با ابروان بلند کشیده به سوی سرنیمه طاس، با گوشهای بزرگ روستایی، با بینی خمیدة درشت، دهانی ثابت، چانه ای مردانه، و چشمان قهوه ای غمزده و پر اندیشه ای که گویی می کوشند اشتباهات از یاد رفته را به یاد آورند و به سنگر استوار و فناناپذیر موهومات خیره شده اند، و یا به میزان بالای سادگی و بلاهت درمیان مردم می نگرند. او معمولاً در خارج از خانه کلاهگیسی به سر می نهاد؛ اما چون در اثنای سخن به وجد در می آمد، آن را از سر برمی داشت و به روی زانو

می نهاد، یا با آن بازی می کرد. وی مجذوب هستی بود و فرصتی برای ریاکاری نداشت.
دیدرو در شناخت شخصیت خویش سخن از کسی نمی شنید. می گفت: «راست است که لحظه ای خشمگین می شوم،» اما «لحظه ای بعد همانم که بودم: راستگو، مهربان، با انصاف، با گذشت، نیکخواه، و وظیفه شناس. اگر می خواهی، این ستایش را دنبال کن،زیرا هنوز کامل نیست. هنوز به هوش ونبوغ خویش اشاره نکرده ام.» دیدرو گمان نمی کرد که درجهان مردی به درستی او یافت شود، و اطمینان داشت که حتی «ستونهای کلیسا» نیز به گفته های او اعتماد می کنند. به معشوقه اش نوشت: «ارواح تو، من، و او ] گریم[ چه زیبا هستند!» از کتابها و نوشته های خویش با عشق وعلاقة بسیار سخن می گفت، و به فناناپذیری آنها اطمینان داشت. به پاکدامنی خویش می بالید و، در واقع، در یک زمان بیش از یک معشوقه نداشت. خویشتن را «فیلسوف» می خواند و به سقراط تشبیه می کرد. می گفت:«تا هنگامی که قابلیت ارزندة من استوار و پابرجا و از گزند خود بینی مصون است، چه اهمیتی دارد که آن را موهبت طبیعت شمارم، یا محصول کار وتجربه؟»
او براستی از بسیاری از فضایلی که به خود نسبت می داد بهره مند بود. با آنکه در جوانی بسیار درو غ گفته بود، از جنبة بیریایی ورک گویی، مردی راستگو ودرست کردار بود. از دورویی وتظاهر گریزان بود؛ مردی نیکدل و مهربان بود، مگر به هنگام سخن گفتن، که تندخو و پرخاشگر می شد. چندانکه گاه گاه مادام ژوفرن ناچار می شد از وی بخواهد که نظم ونزاکت را رعایت کند. دیدرو، بی گمان، مردی بیباک و متهور بود. هنگامی که بسیاری از دوستان وی را فرو می گذاشتند، وحتی هنگامی که ولتر وی را به آرامش فرا می خواند، همچنان به پیکار ادامه می داد. آدمی منصف بود، مگر در برابر دیانت و روسو؛ خواهیم دید که وی حساسیتی چون حساسیت ژان ژاک روسو را، چندانکه باید، جایز نمی شمرد. بسیار بخشنده بود، با گشاده دلی از کسانی که به او روی می آوردند دستگیری می کرد، ودیگران را بیش از خود می ستود. چند روزی، به جای گریم، نشریة کورسپوندانس لیترر را اداره کرد و نوشته های بسیاری از دوستان را اصلاح کرد. با درآمد نسبتاً اندک خود،شمارزیادی از تهیدستان را یاری می داد. چون نویسندة تنگدستی هجونامه ای را که در بارة دیدرو نوشته بود بدو نشان داد و گفت که به نان نیازمند است، دیدرو هجونامه را اصلاح کرد و گفت آن را به دوک د/اورلئان وقت اهدا کند، به «کسی که با نفرت خویش مرا مفتخر ساخته است،» چنین شد و دوک 25 لویی د/اور برای جوان فرستاد. دیدرو، در انتقاد از کتاب و آثار نقاشی (جز تابلوهای بوشه)، خوددار بود ومی گفت که ترجیح می دهد به ستایش آثار خوب بپردازد، تا نکوهش آثار بد. از همة «فیلسوفان» شوختر بود. روسو تا 1758، و گریم تا پایان عمر داوری دیدرو را دربارة شخصیت خویش تأیید کردند. به گفتة مادام د/ اپینه،« آنان با احترام بسیار از او یاد می کردند،» هوش ونبوغ وی را می ستودند، اما«به شخصیت او بیش از هر

چیزی توجه داشتند. آقای گریم می گوید که او کاملترین انسانی است که تاکنون دیده است»
برای این دوستان، لغزشهای او مانند خطاهای کودکانی است که از روی سادگی سخنان بیپرده می گویند. آنان او را عمیقتر از ولتر می دانستند.
اندیشه های دیدرو، بی گمان، غنیتر وبرومندتر از اندیشه های ولتر بودند، زیرا هیچ چیز بازدارنده وهیچ چیز متوازن در نهاد او نبود. تخیلش برخردش می چربید، در ابراز عقیده بسیار جسور و بیپروا بود، و هرگز کامل و پخته نشد. ولتر می گفت: «دیدرو تنوری است که هرچه را در آن نهند می سوزاند.» اما اندیشه های بسیاری از این تنور، نیمپز، بیرون آمدند. دیدرو، مانند روسو، حساسیتی شدید و احساساتی رقیق داشت، مثل عواطف خویش مهربان بود، و زیباییهای طبیعت و تراژدیهای زندگی وی را به گریستن وا می داشتند. سخن گفتن دین و آیین او بود. شاید این گفتة خود را، که «برای روح حساس اشک ریختن حالتی لذتبخش است،» «ترجمان حال» خود می کرد. دوستانش گاهی وی را در حالتی می یافتند که برکتابی اشک می ریخت، یا از خواندن آن خشمناک بود. شاید عواطف یکسان، اعتقاد مشترک به بلندی مقام احساس و تخیل، دلبستگی همانند به طبیعت، تصور رومانتیک مشترک از نبوغ به مثابه غریزه، و شهوت وتخیل و هواخواهی مشترک از داستانهای ریچارد سن بودند که وی را به روسو نزدیک ساختند. دیدرو، هنگام خواندن داستان ریچارد سن، به کلاریسا هشدار می داد که از لاولیس بپرهیزد؛ و هنگامی که سرگذشت شاهان ستمگر را می خواند، خویشتن را در مخیلة خود می دید که «با مهارت شگفت انگیزی دست بر دشنه برده است.» ولتر به اضافة روسو مساوی است با دیدرو؛ ولتر و روسو، هیچکدام، هرگز نتوانستند دیدرو را به این خاطر، که آنان را دو پارة یک شخصیت ساخت و از خود شخصیت یگانه ای برآورد، مورد بخشش قرار دهند.
عادتش بیانگر دوگانگی خصوصیات او بود. پرخور بود، اما برای دانش و فرهنگ روزگار خود می زیست. از سفر بیزار بود و آن را استهزا می کرد، اما برای دیدن کاترین کبیر پهنای اروپا را زیر پا نهاد. از خواندن شعری زیبا متأثر می شد و اشک می ریخت، اما در همان هنگام درشتی و تندخویی می کرد. پول را ناچیز می شمرد و فقر و بینوایی را یار الهامبخش فیلسوفان می خواند، اما چون شنید که پدرش مرده است، به لانگر رفت (1759) و خوشحال بود که یک سوم ما ترک پدر را تصاحب می کند؛ و، از این راه، درآمد سالانة خود را در 1760 به 4000 لیور رساند. می گفت: «کالسکه و خانه ای پرآسایش، زیرپوش لطیف، و زنی خوشبو به من دهید تا همة نفرینهای تمدن خودمان را تحمل کنم.» در این حالت، ولتری که در او می زیست روسو را سرزنش می کرد و به او می خندید.
همسرش چندان گرفتار خانه داری و بچه داری بود که مجالی برای توجه کردن به اندیشه های او نداشت. از این روی، دیدرو، چون میلتن، به بهانة ناسازگاری فکری، بانگ طلاق برداشت،

اما چون این کار را روا ندانست، کاری کرد که هنوز فرانسویان می کنند- برای خود معشوقه برگزید. نخستین معشوقة وی مادموازل بابوتی، که مدتی بعد مادام گروز شد، چند صباحی از وی دل ربود. پس از او، مادام دوپویزیو ده سال وی را سرگرم ساخت. در 1755، دیدرو به زن جوانی برخورد که هجده سال وی را از مهر و عاطفة خود برخوردار ساخت. لویز هانریت ولان (دیدرو وی را سوفی می خواند، زیرا در او روح حکمت می دید1)، هنگام آشنایی با دیدرو، زنی سی وهشت ساله، مجرد، خپله، و نزدیک بین بود. دیدرو نوشته است که وی برچهرة خشک و بیروحش عینک می زد و او ناچار بود گاه گاه وی را، به دلیل آنکه در خوردن غذا با او رقابت می کرد، سرزنش کند. اما این زن عمر خود را، به جای گذراندن با عشاق، با کتاب سپری ساخته بود و مطالعات وسیعی، بویژه در فلسفه وسیاست، داشت. وی خوب حرف می زد و، بهتر از آن، گوش می کرد. دیدرو ساق پای او را درشت و بدریخت می دانست، اما از گوشهایش سپاسگزار بود و به هوش و خرد وی به دیدة احترام می نگریست. دربارة وی، به گریم چنین نوشت:
آه، گریم، نمی دانید چه زنی است! مهربان و شیرین، راستگو و لطیف، و آگاه و دانشمند! فکر می کند ... که آگاهی ما از آداب، اخلاق، احساسات، و مسائل بسیار دیگر بیشتر از او نیست. داوریها، نظرات، اندیشه ها، و تفکر خاص وی بر خردمندی، حقیقت بینی، و عقل سلیم استوارند. نه عقیدة عمومی، نه صاحبان قدرت، و نه هیچ چیز دیگری نمی تواند آنها را تحت فرمان خود درآورد.
این سخنان را نمی توان حمل بر شیفتگی دیدرو کرد، زیرا دکتر ترونشن بیطرف در این زن «روح عقابی را می دید که در خانه ای از تور آرمیده است؛» وی می خواست بگوید که این زن عاشق لباسهای فاخر و پروازهای فکری است.
دیدرو، در طول بیست سال، شیواترین نامه های خود را برای این زن نوشته است؛ نامه هایی که از گنجینه های ادبی فرانسة قرن هجدهم به شمار می روند. دیدرو زشت ترین داستانها و تازه ترین اندیشه های خویش را بیپرده با سوفی در میان می نهاد وبا خلوص ویکرنگی کامل برایش نامه می نوشت:«اگر در کنارت بودم، بازویم را بر پشت صندلیت می نهادم.» هنگام زندگی با این زن بود که دیدرو برای نخستین بار در عمرش، به نقش با اهمیت عواطف و احساسات در زندگی پی برد و اعتقاد به دترمینیسم برایش دشوار شد؛ اکنون، بسختی می توانست باور کند که یکدلی و همفکری او با سوفی نتیجة فعل و انفعالات شیمیایی و فیزیکی در سحابی نخستین بوده است. گاهی، دراین حالت، حتی می توانست از خدا برای سوفی سخن بگوید. بدو می گفت که چگونه،هنگام گردش با گریم در صحرا،خوشة گندمی چیده، و به اندیشة رمز

1. «سوفیا» در یونانی به معنای «حکمت» است. ـ م.

رشد گیاهان فرو رفته است. گریم پرسیده بود:«چه می کنی؟» و او پاسخ داده بود:« گوش می کنم.» باز پرسیده بود:« چه کسی با تو سخن می گوید؟» و دیدرو گفته بود «خدا.»
پس از نزدیک به دوازده سال رابطه با سوفی ولان، مهر وی بدو کاهش یافت؛ نامه هایش کوتاهتر، و اعتراضهایش به بیمهری وبیوفایی وی سخت تر شدند. در پنجاه وهفت سالگی (1769)، به دنبال مرگ دوستش، دامیلاویل، معشوقة وی، مادام دو مو، را از آن خود ساخت. یک سال بعد، عاشق جوانتری جای دیدرو را گرفت. در همان هنگام، دیدرو می کوشید که سوفی را از «عشق ابدی» خویش مطمئن سازد.
در این سالهای سرگردانی روح واندیشة دیدرو، همسرش، آنتوانت، بدو وفادار ماند، تا می توانست او را سرزنش کرد، و کوشید که با دینداری و ورقبازی غم و اندوه خود را از یاد برد. کمتر روزی بود که میان آنان مشاجره ای در نگیرد. گذشت زمان هم نتوانست میان مرد، که صدها اندیشه در سر داشت، و زن، که دارای یک خدا بود، پل بزند. هرگاه که دوستان دیدرو برای دیدن وی به خانه اش می رفتند، هرگز از احترام به همسر او خودداری نمی کردند. آنتوانت، چون از رابطة همسرش با سوفی آگاه شد، چنان از کوره در رفت که، به دیدة دیدرو، تناسبی با این سرگرمی عادی نداشت. تا چندی پس از آن، دیدرو در اطاق کارش خوراک می خورد؛ به گریم نوشت:« بزودی از عواقب طلاق کوچکش آگاه خواهد گشت. پس از آنکه اندک اندک اندوخته اش پایان یافت، دست از ناسازگاری برخواهد داشت.» آنتوانت بیمار شد، دیدرو اندکی با وی به سر مهر آمد، و با اکراه از او پرستاری کرد. آنتوانت با چنان نرمی وملایمتی به این تیمارداری پاسخ می داد که دیدرو تصور می کرد که وی خواهد مرد. با اینهمه، بیماری وی را تمسخرکنان در نامه اش برای سوفی شرح داد.چون دوستش، ژان باتیست آنتوان سوار، گفت که تصمیم گرفته است زناشویی کند، دیدرو پاسخ داد که به جای آن خویشتن را غرق کند.(با اینهمه،زناشویی سوار درآن روزگار پرفساد به نیکبختی منجر شد.)
هرگاه دیدرو به آسایش خود در خانه وبه دختر زیبایش دل نسپرده بود، شاید از آن خانه می گریخت. آنتوانت هنگامی که چهارمین فرزند وی پای به جهان نهاد(1753) چهل و سه ساله بود. هرچه ماری آنژلیک می بالید و وجیه ترمی شد، مهر دیدرو بدو فزونتر می شد. دیدرو در بازیهای دخترش به او می پیوست؛ فیلسوفی را با سری پراندیشه به یاد آورید که با دختر خردسالی سرگرم بازی اکردوکر، قایم موشک، وگرگ وبره است. در سالهای آینده، از دخترش چنین یاد می کرد: «دیوانه وار به دختر کوچکم مهر می ورزیدم. چه زیبا بود! اگر مادرش می گذاشت، چه زنی از او می ساختم!» دیدرو دخترش را بدقت با اخلاق مسیحی آشنا ساخت؛ و پس از آنکه دخترک به سن بلوغ گام نهاد، بدو اندرز داد که از گرگان پاریس بپرهیزد. بدو گفت که «آنان تو را گمراه می کنند، آبرویت را از دست می دهی، از جامعه می گریزی، به

صومعه ای پناه می بری، و پدر و مادرت را از غصه می کشی.» چون دیگر پدران فرانسوی، پولی پس انداز کرد تا برای دختر جهیزیه بخرد؛ و برای آنکه در فرصت مناسب شوهری برای او بیابد، با خانواده های مختلف به گفتگو پرداخت. برای او شوهری برگزید که آنژلیک با نادیده گرفتن مخالفت مادر، با وی عروسی کرد (1772). دیدرو، پس از زناشویی دخترش، در فراق وی اشک ریخت؛ و چون او را در زندگی زناشویی خوشبخت یافت، بیشتر اشک ریخت؛ از زن و شوهر جوان با سخاوتنمندی دستگیری می کرد و می گفت: «برای دستگیری از آنان، امروز بهتر از روزی است که آنان نیازی به دستگیری من ندارند.» همسر آنژلیک کارخانه داری توانگر و کامیاب شد، و فرزندان او، پس از بازگشت خاندان بوربون (1814)، به محافظه کارانی محتاط بدل شدند.
پس از آنکه دیدرو با مسئولیتهای پدری آشناتر شد، پدرش را بهتر شناخت وبه قوانین اخلاقیی که به مردان کمک می کرد تا خانواده ای شایسته پرورش دهند به دیدة احترام نگریست. اما بی بندو باری گذشته را بکلی از دست نداد. با آنکه به خانه، جامه ها، و دمپاییهای کهنه اش عشق می ورزید ودوست داشت انگشتانش را جلوی آتش بخاری گرم کند، اما گاه گاه از این سعادت می گریخت- مانند زمانی که یک ماه را با د/اولباک در گرانوال سپری ساخت. هنوز به قهوه خانه ها می رفت و در برخی از سالونهاچهرة آشنا بود. با وجود تند زبانیش، مادام ژوفرن بدو مهر می ورزید. این زن، از روی مهروعاطفة مادری، برای دیدرو میز تحریرنو، صندلی چرمی راحت، ساعت زرین و برنجی بزرگ، وروب دوشامبر زیبایی خرید و به خانة اوفرستاد.دیدرو از او سپاسگزاری کرد و با اندوه بسیار اثاث کهنه اش را از خانه بیرون ریخت؛ اما برای«روب دوشامبر» کهنه اش بسیار غصه خورد:
چرا آن را نگاه نداشتم؟ آن برای من ساخته شده بود، ومن برای آن، به تنم می آمد ودر آن آسوده بودم. زیباوتماشایی بود. روب دوشامبر نو سفت و آهاردار است و مرا به صورت مانکن در می آورد. جایی نبود که روب دوشامبر من به کار نیاید. ... اگر کتابی راگرد وغبار می گرفت، بادامن آن پاک می کردم. هرگاه که نوک قلمی را مرکب می گرفت،باز از آن استفاده می کردم. از لکه های بزرگ آن پیداست که چه خدمتی به من کرده است. در این روب دوشامبر تازه، به یکی از توانگران کاهل وتنپرور می مانم.کسی مرا نمی شناسد. ... من ارباب مطلق روب دوشامبر کهنه بودم و اکنون نوکر این یکی هستم.
دیدرو به دوستانش مهرمی ورزید و آنان را مایة الهام وتسلی زندگی خود می شمرد. دوستی او با گریم صمیمانه تر و پایدارتر از عشقهایش بود. در 1772، که بیست سال از آشنایی آنان می گذشت، به گریم نوشت:« مهربان من، یگانه دوست دلبندم، همواره دوست مهربان من بوده ای، وهمیشه نیز چنین خواهی بود،» بااینهمه گاهی از سردی وبی اعتنایی ظاهری گریم سخت رنج می برد. گریم آلمانی از دیدرو پاکدل بهره می کشید و غالباً برای

نوشتن مطالب نشریة کورسپوندانس لیترر از او یاری می جست. دیدرو، گذشته از آنکه بجای او گزارشهایی از نمایشگاههای آثار هنری موزة لوور تهیه می کرد، با نوشتن نقد دربارة جدیدترین کتابهایی که چاپ می شدند وی را یاری می داد؛ و گاه گاه، که گریم نمی توانست کار خود را بموقع پایان دهد، سراسر شب را به جای او کار می کرد. گریم می خواست به وی حقوقی دهد، اما دیدرو نپذیرفت. اما همین آلمانی خیانتی به دوست خود کرد که، حتی یادآوری آن، انسان را اندوهناک می سازد: ستانیسلاس دوم پونیاتووسکی، شاه لهستان، چون شنید (1773) که دیدرو درصدد دیدار از سن پطرزبورگ است، تصمیم گرفت وی را به ورشو دعوت کند. گریم به شاه گفت که آشنایی با این فیلسوف سودی ندارد. «او، به جای آنکه از قریحة خود چون ولتر برای کسب افتخار استفاده کند، وقتش را به نوشتن مطالبی برای این کاغذ پاره ها [ کورسپوندانس لیترر] می دهد، یا به کسانی می دهد که از او استمداد می کنند. با جرئت به اعلیحضرت می گویم که او گمنام خواهد مرد.»
شاید خوشترین ساعات عمر دیدرو (پس از ساعتهایی که با آنژلیک گذرانده بود) ساعتهایی باشند که وی در خانة د/اولباک و خانة مادام ژوفرن برسر سفرة شام گذرانده است. در این دوجا، دیدرو با بلاغت بسیار از هر موضوعی سخن می گفت: در محافل مردم آراسته، که در آنها به شوخی و ادب بیش از دانش و بلاغت اهمیت داده می شد، دیدرو آسوده نبود. حتی مادام ژوفرن از شور و هیجان دیدرو هراسان می شد، و سفارشهای او به دیدرو دربارة میانه روی و آراستگی تاحدی از افراطکاری وی جلوگیری به عمل می آوردند. اما بر سر سفرة د/اولباک، که به گمان هیوم «هفده ملحد» برآن گرد می آمدند، به آزادی سخن می گفت؛ و حاضران اذعان داشتند که در سراسر پاریس سخنانی چنین دلنشین و پرجاذبه به گوش نمی رسند. مارمونتل می گفت: «کسی که دیدرو را از روی نوشته هایش می شناسد، وی را نشناخته است. ... از کمتر کسی به اندازة او لذت فکری برده ام.» هانری مایستر، که غالباً در این انجمنها حضور می یافت و سخنان او را می شنید، وی را چنین توصیف کرده است:
چون دیدرو را با تنوع گستردة اندیشه هایش، گوناگونی شگفت آور دانشهایش، وگرمی، جذبه، قدرت تخیل، و سخنان جالب و دلنشین اما بینظمیش به یاد می آورم، جرئت می کنم که او را به خود طبیعت تشبیه کنم-همان طبیعتی که خود وی شناخته، و درک کرده است: غنی، بارور، زاینده، مهربان و تندخو، ساده و با شکوه، اما بدون فرمانروا، بدون صاحب، و بدون خدا.
یا به گزارش دست اولی گوش دهید که خود پروتئوس دربارة سخنرانی دیدرو گفته است:
به دیدة آنان، مردی خارق العاده، ملهم، و آسمانی بودم. گریم چشم نداشت مرا ببیند و گوش نداشت گفته هایم را بشنود. همه در شگفتی فرو رفته بودند. خود نیز سروری در دل احساس می کردم که از بیان آن ناتوانم. می پنداشتم در اعماق وجودم آتشی برافروخته اند، آتشی که نزدیک است سینه ام را بسوزاند، به آنان نیز سرایت کند، و آنان را در لهیب

خود بسوزاند. شبی بود پرحرارت، و آتش آن من بودم.
دیدرو، در زمان حیاتش، در میان کسانی که می شناختندش بلندآوازه تر بود تا در میان خوانندگان آثار چاپ شده اش، که عمدتاً دایرة المعارف و نمایشنامه هایش بودند؛ بهترین نوشته های او-زن متدین، ژاک جبری و اربابش، رؤیای د/آلامبر، و برادرزادة رامو- پس از مرگ وی انتشار یافتند. دیدرو تا حدی به همین دلیل، و هم به سبب تندروی اندیشه هایش در امور دینی و جنسی، نتوانست- و هرگز نکوشید- به عضویت «آکادمی فرانسه» درآید. اما دوستانش وی را «فیلسوف»، و رهبر نسل متفکر سرکش می شناختند. روسو، حتی پس از آنکه کینة وی را به دل گرفت، در اعترافات خود چنین نوشت: «پس از گذشت چند قرن، دیدرو انسانی شگفت انگیز به نظر خواهد رسید و مردم با تحسین و شگفتی به اندیشه های فراگیر و همه جانبة او خواهند نگریست- همچنانکه امروز به اندیشه های افلاطون و ارسطو می نگرند.»
گوته، شیلر، و لسینگ فریفتة نوشته های دیدرو بودند، و ستندال، بالزاک و دلاکروا وی را بسیار می ستودند؛ اوگوست کنت وی را «نابغة بزرگ آن روزگار پر شور» می خواند. میشله او را «پرومتئوس راستین» می نامید و می گفت که انسان ممکن است صدسال نوشته های دیدرو را بخواند و به همة گنجینه ای که در آنها نهان است دست نیابد. مادام ژوفرن، که دیدرو را خوب می شناخت اما نوشته های او را نخوانده بود، دربارة او گفته است: «مردی است خوب و درست؛ اما چنان منحرف و نامتعادل، که چیزی را درست نمی بیند و درست نمی شنود؛ مانند کسانی که خواب می بینند و می پندارند خوابشان دست است.»
دیدرو مردی بود بد و خوب، درست و نادرست، منحرف و روشنیین، نامتعادل و خلاق، خیالپرور، رزمجو، وآگاه، که هرچه از روزگار خود دورتر می شود جهانیان بیشتر به عظمت وی پی می برند، تا اینکه، اکنون، برخی او را «جالبترین و محرکترین متفکر فرانسة قرن هجدهم» می دانند. بیایید مطلب را در اینجا رها کنیم، بار دیگر او را رویاروی یک امپراطریس ] کاترین کبیر[ و سپس در میعاد «فیلسوفان» با مرگ خواهیم دید.